بینی و بین الله

بینی و بین الله

و کفی بالله شهیدا بینی و بینکم.
و این بس که خداوند گواه است...
سوختن بهای ِ قرب است و چنین سوختنی را جز به پروانه گان بی پروای ِ عشق نمی دهند . آن که آتشی بر دل ندارد کجا می تواند بال در آتش بگشاید. «شهید سید مرتضی آوینی»

قدم گاه

پربیننده ترین مطالب

یا جابر العظم الکسیر 

 

ما را اندوهی کشت 
که با هیچکس نگفتیم ...

•عباس‌ فرجی

۱۰ فروردين ۰۳ ، ۰۱:۰۵

یا جابر العظم الکسیر 

 

نه که حرفی نباشد 
رغبتی به نوشتنش نداشته دل خسته.
بارها اما در فکرم دست به کیبورد بردم و حالم را برایت نوشتم بعد همه را انتخاب  (select all ) و پاک کردم و دوباره روی خط نوشتم : حالم خوب است.
بعد از خودم پرسیدم آیا در این حد دروغ گفتن به او که عالِم هست ، روزه را باطل می کند؟

من حکمش را نمی دانم اگر چه درسش را خوانده باشم. من حرف هایم را برای تو هم درز می گیرم اگر این اشک ها مجال دهند و تند تند از چشمانم سُر نخورند، شاید خودم هم باورم شود که حالم خوب است.
خوب است فقط دلتنگ است .

وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی تا با تو بگویم غم شب های جدایی...

۰۸ فروردين ۰۳ ، ۰۰:۵۴

یا جابر العظم الکسیر

 

دنج ترین جای ممکن در انتهای سالن را انتخاب کردم برای نشستن.
همین که نشستم؛ نامت روی پرچم صورتی رنگ، قاب چشمانم را پر کرد آنقدر پر که از قاب چشمانم سرازیر شد.

 یاد دیدارم با حضرت ماه افتادم... آن وقت که بعد از رفتن آقا و فرو نشستن اشک ها سرم را بلند کردم و تازه پرچم متبرک به نامت را بر روی دیوار مقابل دیدم.
حضرت بابا علیه السلام دلتنگم برای شما. سخت دلتنگ. نمی دانم آیا سخت را می توان با دلتنگ جمع بست؟ می شود که تمام صفت های اینچنینی را از حال دلم ،کم کنید،  می شود که ببینم و ببینید که در سایه سار قامت شما ایستاده ام در مرکزی ترین حاشیه امن ِ حیات طیبه،کرانه لازمانی ترین لامکان؟


گرچه خیلی دلتنگ می شوم برای همه هدیه های قشنگی که دوست داشتن شان را به قلب کوچکم هدیه کردید.دلم می‌خواهد تعریف کنم تعریف ناشدنی های این روزها را،اما اینجا واژه ها بسیار قاصرند.

اندکی بنشینید حضرت بابا تا با شما بگویم چطور خداوند جان مرا از روزهایی چنین سخت عبور داد. بنشینید تا بگویم من بهانه های قشنگ خدا را برای گره زدنم به دنیا می بینم دست هایش را که روی قلبم می گذارد و در گوش دلم می گوید: دوام بیاور...

من دنیا را با شما اینطور می خوانم
اینطور زندگی می کنم
ممنون که به هر طرفی رو کنم شما زودتر از خودم آنجایید

 

یا من له فی ارض قلبی منزل

نعم المراد الرحب و المستربع

 

ای کسی که بر سرزمین قلب من ، حکومت می کنی

این عرصه برای تاخت و تاز عشق تو

عرصه ای فراخ و در خور است.

 

قصیده ابن ابی الحدید در مدح مولا علیه السلام

۰۹ بهمن ۰۲ ، ۱۹:۴۶

یا جابر العظم الکسیر 
 

 

 

بعضی ها شهید به دنیا می آیند

بعضی ها به دنیا می آیند که شهید بشوند 

و بعضی ها شهید به دنیا می آیند که شهیدانه زندگی کنند و شهید تربیت کنند و سپس شهید شوند.

 

مرگی چنین میانه میدانم آرزوست.

 

۱۴ دی ۰۲ ، ۱۸:۲۸

یا جابر العظم الکسیر 

نور دست می گیرم می نشینم روبروی عکست 
و مرور میکنم خاطراتت را ، آنجا که از تو نوشته بودند و علاقه ات به حضرت زهرا سلام الله علیها و مرامت که بر خودت فرض می دانستی  کار کسانی که حضرت را دوست داشتند راه بیندازی.
نشسته ام در خلوتی که فقط منم و تو ...
می گویمت... و حالا این تویی که در لامکان و لازمان دست هایت بلندترند... تویی و دلی که می دانم کارش را حتما راه می اندازی ...

۱۱ دی ۰۲ ، ۲۳:۳۴

یا جابر العظم الکسیر 

و گویا این فاطمیه دلم را در به درِ احوال فاطمه هایت کردی!
 

 

 

۲۴ آذر ۰۲ ، ۲۳:۲۷

یا مقلب القلوب

 

•این روزها مدام فکر می کنم آیا تو دلت برای من تنگ نمی شود؟ آیا اصلا هیچ خاطره روشنی از روزهای با من بودن داری؟فکر می کنم چطور امید بی پایان من به رشد تو اینگونه ناگهانی به خط پایان رسید و چرا محبت قلبم ، قلبت را زیر رو نکرد؟ مگر تو به ملکوت آسمان ها نزدیک تر از من نیستی!؟

 

تو هرگز نخواهی فهمید و اگر بفهمی باور نخواهی کرد، کسی برای تو و حال تو چقدر متوسل شد و چقدر دندان صبر بر جگر گذاشت و چقدر حرف ها و اشک هایش را درز گرفت.

 

•می رسم مقابل درب جایی که حالا دیگر تو در آن نیستی و اگر می بودی هم کسی دوستت نداشت...- جز من- ! 

می رسم مقابل درب و فکر می کنم به همه ی کسانی که بجای حل مساله آن را پاک می کنند. می رسم مقابل درب و دست روی قلبم می گذارم و می گویم صبور باش.

ولی دست های من قدرتی ندارند. ای که نامت دواست و دست هایت بالاتر از همه دستها، دست های مهربانی ات را بر قلبم بگذار، من به آرامشی که تو بر قلبم نازل فرمایی سخت محتاجم.

مَن قال أنّی لا أبرَح؟
أخبَرتُ رَبّی کلّ شیء

۱۳ آذر ۰۲ ، ۲۱:۲۵

یا جابر العظم الکسیر 

 

ربی

انی مغلوب

فانتصر...|

۱۱ آذر ۰۲ ، ۱۷:۰۷

یا جابر العظم الکسیر 

حکایت بارانِ بی‌امان است
اینگونه که من دوستت می‌دارم...
شوریده‌وار و پریشان
بر خزه‌ها و خیزاب‌ها
به بیراهه و راهها تاختن
بی‌تاب و بی‌قرار
دریایی جستن
و به سنگچین باغِ بسته دَری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن
حکایت بارانی بی‌قرار است
این‌گونه که من دوستت می دارم...

#شمس_‌لنگرودی

۲۵ آبان ۰۲ ، ۱۲:۳۵

یا جابر العظم الکسیر 

دیگر فرقی نمی کند چه ساعتی باشد. هر ساعتی که در کلاس شان باشم با التماسی که در نگاه شان هست می گویند: به امام... سلام بدیم!؟

بر می گردیم سمت شما. حالا دیگر ذکر سلامی را که خودم به شما می گفتم را حفظ کرده اند و سلام شان زودتر از سلام من پر می کشد به آغوش شما.

انگار یک عالمه قند در دلم آب می شود از این لحظه که با این همه بچه که مشتاق شمایند به محضرتان شرفیاب می شوم.گاهی از شرم خودم را پشت سلام هایشان پنهان میکنم. گاهی آنچه در گلویم چنگ می زند راه حنجره ام را برای گفتن ذکرها می بندد...من اما این شرفیابی را که خودتان اول پا در آن گذاشتید و ما ۸ نفر را یاد کردید،خیلی دوست دارم و خواستم بگویم : خیلی ممنون. الحمدلله کما هو اهله 

۱۶ آبان ۰۲ ، ۲۲:۳۲

یا جابر العظم الکسیر 

 

 

 

عانقینی فالکلام لم یعد کافیاً

بغلم کن . کلمات کافی نیستند!

 

•نزدیک است روزی که اشک مظلوم، 

سیلی شود بر صورت پلید فرعون ِصهیونیست.

از میانه ی این آبشار خون، اژدهایی برخواهد آمد و بنای قارونی شما را خواهد بلعید.

این ناقه را که شما پی کردید صاحبی دارد که چشم های شیطانی تان را از سجیل پر خواهد کرد.

کمتر بر قدرت خود بنازید که هیمنه پوشالی تان در حال فرو ریختن است . 

نمرود درون تان به زودی در آتشی که خود به پا کرده تا مغز استخوان خواهد سوخت.

 

این است وعده ی خدا

که زمین به زودی به اهل آن خواهد رسید.

۲۷ مهر ۰۲ ، ۰۰:۲۱

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

دلم می خواهد تمام این فضا را چنان نفس بکشم که تا دیدار بعدی زنده نگهم دارد زنده ای به زندگی شما.فکر می کنم اولین باری که مهمان ِ مهمان سرایتان شدم بیش از بیست سال پیش بود. در یک مسافرخانه درب و داغان بودیم که اتاق های تو در توی قدیمی داشت . پشت در اتاقمان که طبقه دوم بود کاغذ چسبانده بودیم " خادم الرضا " علیه السلام. وقتی خادمینت برای آوردن ژتون ها به داخل حیاط آمده بودند اولین چیزی که پرسیده بودند از آن کاغذ نوشته بود...

تو ما را آنجا در کوچه کوچه ترین و کلنگی ترین سکونت گاه مجاور حرمت دیده بودی و ما چقدر ذوق کرده بودیم .

بعد از آن هیچ وقت نشد مهمان مهمانسرایت باشم و فکر می کردم هیچ وقت دیگر هم نمی شود.اگر چه همه لحظه هایی که دلتنگت می شوم .... مهمان توام.

این دلتنگی را که امتداد دلتنگی توست دوست دارم. این رایحه را که نام و یاد تو را با خودش می آورد و می پیچد در بن بست ها که پاهایم را به پیش ببرد برای شکستن ناتوانی ها... ممنون که هیچ وقت از دوست داشتنم خسته نشدی،  ممنون که هرگز از سر به راهی من  ناامید نشدی.

ممنون که یادم می دهی نگاهم نعمت ها را عمیق تر ببیند....

 من  در نگه داشتن محبت هایتان ناتوانم لطفا کمکم کنید و شکرگزاری اندک مرا در پیشگاه بی کرانش به نظر آورید....

 

همه حرف هایی که امشب بی واژه از چشم هایم چکید و می چکد از سر محبت و حوصله مثل همیشه بخوانید . مدیون بارگاه توام ای غزل ترین ... مدیون بارگاه تو و عشق تا ابد...

 

ص امام مجتبی علیه السلام 

 

 

 

 

۱۳ مهر ۰۲ ، ۰۲:۵۰

یا جابرالعظم الکسیر

 

حالا 
باید دستم رو بگیرم زیر این قلب شکسته،
قدری بلندش کنم سمتِ تو
و بگویم
ببخش‌امانت دار خوبی نبودم،
ببخش و این کم ِشکسته و شرحه شرحه را از من قبول کن.

۰۵ مرداد ۰۲ ، ۲۳:۱۱

یا طبیب من لا طبیب له 

 

•سالها پیش کتابی از زرین کوب درباره مولانا خوانده بودم. آخرهای کتاب نقل شده بود که زمانی که شیخ جلال الدین در بستر مرگ افتاده بود برای کسانی که برای تسلای حالش به دیدارش آمده بودند این شعر را خوانده بود:
رو سر بنه به بالین ...

امروز بعد از نماز صبح ناگهانی یاد این شعر افتادم. برخی ابیات یادم رفته بود.در نت گشتم و باقی اش را هم مرور کردم.


•دکتر می گوید : دارویی برای درمان نیست.فقط تعدادی مسکن می نویسم که رنج ِ درد را تحمل کنی.
همینقدر با کلاس صحبت می کند.
فکر می کنم انسان چه موجود ضعیفی ست و بدن من چقدر ضعیف تر که در مقابل یک ویروس ساده، سپر انداخته  مبارزه نمی کند.
می بینم گلبول های سفید با کلاه های کج و کوله و قد و بالای زهوار دررفته ،سپر انداخته و هر کدام گوشه ای نشسته اند. یاد صحنه ای از فیلم‌گلادیاتور می افتم آنجا در آخر فیلم که گلادیاتور بر زمین زانو زده بود.
از فضای فیلم بیرون می آیم و نهیب می زنم چطوره وقتی هنوز من ایستاده ام شما دست از مبارزه و دفاع برداشته اید.
 یاد شاهنامه خوانی بچه های مدرسه هم می افتم که مدام بهشان می گفتم: هفت خوان رستم را باید حماسی بخوانید . بعد چند خطی برایشان می خواندم و می گفتم حالا دوباره بخوانید ... 

خب حالا منم کمی حماسه باید بیندازم توی صدایم. ولی گلویم خیلی درد می کند و نهیب حماسی من ، درام می شود.

حالا شاید اینها را که برایتان می گویم کمی خندیده باشید و رگ گلبول سفیدی تان گرم شده باشد برای مبارزه.
ببینید:بیایید مبارزه نکرده نبازیم.
حالا هم شاید از جایتان بلند شده باشید و بازو گرفته و مشت تان را سمت آسمان حواله کرده باشید که : "حق" یا " شیره " یا " اینه".

 

 

"کلما کسروا شیئًا بداخلی 
کان صوتک یرممنی
هر وقت چیزی را درونِ من شکستند
صدایِ تو بود که مرمّتم می‌کرد

۰۲ مرداد ۰۲ ، ۱۳:۵۳

یا طبیب من لا طبیب له

 

سواد نداشت اما مناسبت های مهم و شروع ماه را خیلی خوب می دانست. نزدیک محرم که می شد چمدان قدیمی اش را از زیر تخت بیرون می کشید و پرچم سه گوش مشکی را بیرون می آورد و به بابا یا دایی می داد که برایش روی دیوار نصب کنند.

وقتی رفت از داشته های مختصرش؛ پرچمش را به من دادند. پرچم را از جعبه کوچکی که تربت ها در آن است بیرون می آورم. باران می بارد، مثل تاسوعای سال گذشته. همه خاطرات این یکسال قمری روی دلم می بارد. از آن وقت که پرچم ...

 

 

"ما اگر در این دیار دوام آورده ایم از این روست که مستاجر یاد تو بوده ایم.وقتی که تنها همین نسیم نام تو حیات آفرین است و تنها همین پناهگاه یاد تو آرام بخش ، ظهورت با هستی چه خواهد کرد و حضورت چه آرامشی در جان جهان خواهد ریخت ؟ بیا که هستی ، حیات بیابد و جهان، قرار و آرام بگیرد ."
 
 

۲۷ تیر ۰۲ ، ۲۳:۵۴