بینی و بین الله

بینی و بین الله

و کفی بالله شهیدا بینی و بینکم.
و این بس که خداوند گواه است...
سوختن بهای ِ قرب است و چنین سوختنی را جز به پروانه گان بی پروای ِ عشق نمی دهند . آن که آتشی بر دل ندارد کجا می تواند بال در آتش بگشاید. «شهید سید مرتضی آوینی»

قدم گاه

پربیننده ترین مطالب

یا طبیب من لا طبیب له 

 

از کوچه های بنی هاشم...
از صحرای کربلا،
از صحن گوهرشاد
من این ارثیه را از میان دریایی از غیرت و رودی از خون مردی مردترین مردان و عفت ِعفیفه ترین ریحانه ها گرفته ام.
چه عطرِ مبارک و چه تقدس بی نظیری دارد این ارثیه ی مادری.

 

چگونه از تو بگویم، به دیگری که بفهمد؟

برای اهلِ کلیسا

اذلن چه فایده دارد...

۲۰ تیر ۰۲ ، ۲۰:۰۷

یا جابر العظم الکسیر 

 

روباه چیزی نگفت شازده کوچولو هم چیزی نگفت.

انگار با هم قهرند.

 

 

•یادش بخیر. کوچک که بودیم وقتی با دوستهامون قهر می کردیم می گفتیم : قهرقهر تا روز قیامت. اما هیچ کدوم اون قهر کردن ها ،حتی یک روز هم دوام نداشت. شاید هم یک روز جدایی و حرف نزدن و ندیدن دوست هامون برامون یک قیامت طول می کشید.

...

۲۰ تیر ۰۲ ، ۱۲:۰۵

یا طبیب من لا طبیب له

 

گفت: بجای شکوه کردن،از دردهایتان لذت ببرید. نه فلسفه خوانده نه عرفان و نه منطق.اگر بخواهی درسی بیاموزی از زبان مربی ورزش هم می گویی که گاهی ساخته شدن در سوختن است.

۱۹ تیر ۰۲ ، ۱۹:۳۹

اطلاعیه کلاسها را که دیدم خوشحال شدم.فکر کردم سرم را به کلاس های مختلف مشغول می کنم.یادم نبود دل به مشغولیت سر ، مشغول نمی شود.دل اگر برود ذهن را هم با خودش می برد. آنچه نیاز به کلاس و مشغولیت دارد دل است نه سر.
خداوندا ؛ قلبم را به یادت و ذکرت و مهرت ؛ مانوس کن.یا طبیب من لا طبیب له .| الحمدلله علی جمیع الاحوال.

 

بی روی تو آرام ندارم ،خبرت هست؟

یا مصلحت این است ندانی و ندانم....

•علی صفری

۱۹ تیر ۰۲ ، ۱۳:۴۹

یا جابر العظم الکسیر 

 

کتمتْ روحی و باحتْ مُقْلتایا ...
جانِ من کتمان نمود وُ چشم‌هایم فاش کرد...

۱۸ تیر ۰۲ ، ۰۱:۰۴

یا جابر العظم الکسیر 

 

 

۱۴ تیر ۰۲ ، ۲۳:۳۸

یا طبیب من لا طبیب له

 

 

 

همه از کنارم گذاشتند

به غیر از تو

که از درونم گذشتی ...

جبران خلیل جبران

 

 

چه اکراهی داشتم برای این سفر و زیارت.هر بهانه ای آوردم که نیایم و از بردنم منصرف شوند،ولی تو می خواستی و امر کردی که باشم و بیایم..‌. ممنون مهر مدام و مستمرت با دل ناشکیبای بنده ات...

۱۳ تیر ۰۲ ، ۰۳:۵۳

یا طبیب من لا طبیب له 

 

...

•برای زندگی ابدی به دنیا آمده ایم و آن حیات ابدی در جهانی که هر روزش در دگرگونی ست محقق نمی شود.

 

•هر گوشه ی کاغذی از کاغذهای روی میزم خاطره و برنامه و رویایی ست که نوشته بودمش برای ...

•و اراده و خواست خداوند، بالاتر از هر اراده و زیباتر و قابل اعتمادتر از هر آرزو و خواسته ای ست. 

• مرا مومن کن به آنچه دوست می داری!

۱۱ تیر ۰۲ ، ۰۰:۲۸

یا طبیب من لا طبیب له 

 

 

۱۰ تیر ۰۲ ، ۲۰:۵۱

یا جابر العظم الکسیر 

 

دلم برای تو تنگ است
و این را نمی‌توانم بگویم!
مثل باد که از پشت
پنجره‌ات می‌گذرد
و یا درخت‌ها که
خاموش‌اند
سرنوشت عشق
گاهی سکوت است

 

•چیستا یثربی 

 

 

۱۰ تیر ۰۲ ، ۱۶:۱۵

یا طبیب من لا طبیب له 

 

گلزار را با نوای خوش عرفه و دور و برم را با سیل جمعیتِ مشتاق و شیفته ی خودت بسیار شلوغ کردی. 
ممنون که این دل تنگ ِ بسیار کوچک را هر بار به ترفند ِ عنایتی نجات می دهی.

 

جئتک من کل منافی العمر

آمدم به سویت 

از تمام تبعیدگاه های زندگی

۰۸ تیر ۰۲ ، ۰۱:۱۵

یا جابر العظم الکسیر 

 

تو تاب دردی که کلافه ات کرده بود را نداشتی،بغض می کردی و دردت بیشتر می شد و چشمانت سرخ و پر اشک...
من طاقت غصه و درد تو را نداشتم ، بغضم رو فرو می دادم و می گفتم : خوب می شوی و ایمان داشتم که خوب می شوی.

اما تو کوچکتر از آن بودی که به دانسته ی من، مومن باشی. تو ؛ به درد بی نهایتی که لمس می کردی ،مومن بودی‌ ... غصه می خوردی و از درد به خودت می پیچیدی و گریه می کردی... من هم با تو...

حکایت من و شماست حکایت عبدالله و من.
شما می دانید...
اما من ...

•سخت باور می کنم که حتی یک دور شمسی هم نشد . هفتمین روز از چهارمین ماه : عرفه ...، قربان...،اولین دعا و نماز...


مستجیر بک ...

۰۷ تیر ۰۲ ، ۰۱:۲۴

یا جابر العظم الکسیر 

 

در کاروان تان برای یک نفر جا هست؟

کاش مرا هم با خودتان ببرید!

همانطور و همانقدر که این روزها به نماز پناه می برم به شما هم پناهنده ام.مرا در قلعه محکم و مطمئن ِ خودتان بپذیرید که چشم هایم را به روی دنیا ببندم و در افقی بلندتر و رفیع تر و ابدی تر،باز کنم. 

 

 

می خواهم با من حرف بزنی ،این بار هود می آید و داستان نوح علیه السلام که کشتی می ساخت و قومی که مسخره اش می کردند.

مرا در کشتی امن نجات خودت بپذیر و با خودت ببر.

آرام نیست در همه عالم به اتفاق

ور هست در مجاورت یارِمحرم است 

 

•۸ذیحجه

۰۶ تیر ۰۲ ، ۰۵:۳۲

یا طبیب من لا طبیب له 

هنوز ساعت هشت نشده بود که زنگ تلفن به صدا درآمد.دست دراز کردم و گوشی را برداشتم.ناشناس بود اما حدس می زدم برای چه کاری باشد. سرم هنوز درد می کرد،صدای گوشی را قطع کردم که سعی کنم دوباره بخوابم. این بار صدای پیامک آمد، حدس زدم همان بنده ی خدا باشد.
گوشی را دوباره برداشتم. پیام داده بود برای تحویل گرفتن خرماها بیایید. فکر کردم پنج جعبه خرما که دیگر این حرف ها را ندارد.
برخلاف دیشب ،هوای صبح گرم بود. خورشید نورش را از لای توری به داخل کشیده بود.نه حوصله داشتم نه توان و نه دلم میخواست بیدار شوم. از ترس اینکه دوباره زنگ بزنند جواب پیامک را دادم و به اکراه بیدار شدم و به زحمت یک ساعت و نیم بعدش راه افتادم.جای پارک در نزدیکی نبود ،دورتر پارک کردم و با خودم فکر کردم پنج جعبه خرمای کوچولو که دیگر زحمتی ندارد.
بعد از تحویل دادن گوشی، رفتم اتاق معاون. چقدر هم خنک بود.با احترام بفرما زدند و چای تعارف کردند.آقای میانسال مهربان در حالی که از جایشان بلند می شدند گفتند: پایین گرم است شما زیر خنکای کولر بنشینید من می روم از پایین ،بسته ها را می آورم. بعد پرسید: ماشین دارید؟
باز فکر کردم خب پنج تا جعبه کوچک خرما ، ماشین داشتن نمی خواهد.
آقای مهربان گفتند مشکلی نیست توی دو تا پلاستیک برایتان می گذارم.

وقتی پلاستیک به دست برگشت و از نازکی پلاستیک جعبه های قشنگ و بزرگ خرمای کباکب رو دیدم،چشمانم قلب قلبی شد و حالم  خوش شد پلاستیک ها را برداشتم که قلب قلبی ترین خبر ممکن در آن لحظه را هم شنیدم : مرغ هم می دهیم. برای غدیر پخت دارید؟
وای که چقدر مراقبت کردم که قلب هایی که می دویدند توی چشم هایم اتاق معاونت را قلب باران نکنند.
دیگر سرم سنگین نبود، گرفتگیِ قلبم گم شده بود و خون در رگانم بشکن و بال می زد.
به راستی که
شما بی نهایت خوب می دانید چطور حال مرا خوب کنید!

الحمدلله کما هو اهله

و انا لا احبک فقط
ولکنی أؤمن بک
کما یؤمن الاصیل بالوطن ..


•غسان کنفانی

۰۵ تیر ۰۲ ، ۱۷:۳۱

یا جابر العظم الکسیر 

رسیده بودم به خروجی...
همان جای همیشگی که می ایستادم روبروی گنبدت و نگاه می کردم سمت پرچمت و خداحافظی می کردم و می خواستم زودی تا چند ساعت دیگر اجازه بدهی برگردم...
رسیدم همانجا روبروی گنبدت که تا پرچمت تکان نمی خورد بیرون نمی رفتم، می نشستم روی پایه آهنی تابلوی کنار خروجی یا روی زمین... اینقدر با تو حرف می زدم تا پرچمت با نسیم نظرت حرکت می کرد...

رسیده بودم همانجا...
گفت: هر وقت دلت ...
نگاهت کردم یادم نیست به چه حالی، می دانم نگاهم به تو بود فقط به تو و گفتم : .... به امام ... می گویم.

از وقتی نوجوان بودم شنیده بودم ، وقت نماز مغرب متعلق به شماست. نشسته ام در خلوتی دور از صحن و گنبد و پرچمت... دلم و نگاهم به نگاهت...
...

۰۳ تیر ۰۲ ، ۲۰:۵۱