بینی و بین الله

بینی و بین الله

و کفی بالله شهیدا بینی و بینکم.
و این بس که خداوند گواه است...
سوختن بهای ِ قرب است و چنین سوختنی را جز به پروانه گان بی پروای ِ عشق نمی دهند . آن که آتشی بر دل ندارد کجا می تواند بال در آتش بگشاید. «شهید سید مرتضی آوینی»

قدم گاه

پربیننده ترین مطالب

۲۲ مطلب با موضوع «باغ شهادت» ثبت شده است

یا جابر العظم الکسیر 
 

 

 

بعضی ها شهید به دنیا می آیند

بعضی ها به دنیا می آیند که شهید بشوند 

و بعضی ها شهید به دنیا می آیند که شهیدانه زندگی کنند و شهید تربیت کنند و سپس شهید شوند.

 

مرگی چنین میانه میدانم آرزوست.

 

۱۴ دی ۰۲ ، ۱۸:۲۸

یا جابر العظم الکسیر 

نور دست می گیرم می نشینم روبروی عکست 
و مرور میکنم خاطراتت را ، آنجا که از تو نوشته بودند و علاقه ات به حضرت زهرا سلام الله علیها و مرامت که بر خودت فرض می دانستی  کار کسانی که حضرت را دوست داشتند راه بیندازی.
نشسته ام در خلوتی که فقط منم و تو ...
می گویمت... و حالا این تویی که در لامکان و لازمان دست هایت بلندترند... تویی و دلی که می دانم کارش را حتما راه می اندازی ...

۱۱ دی ۰۲ ، ۲۳:۳۴

یا طبیب من لا طبیب له

 

پس اگر مقصد را نه اینجا، در زیر این سقف های دلتنگ و در پس این پنجره های کوچک که به کوچه هایی بن بست باز می شوند نمی توان جست، بهتر آنکه پرنده ی روح دل در قفس نبندد. پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر. پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند، از ویرانی لانه اش نمی هراسد.  

(شهید سید مرتضی آوینی اعلی الله مقامه)

 

۰۱ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۵۵

یا جابر العظم الکسیر

[...]

 

«‏مذ أحببتک صار العالمُ أجملَ ممّا کان.⁩

از آن زمان که تو را دوست داشتم ، جهان زیباتر شد.

 

 

۱۵ دی ۰۱ ، ۰۱:۳۹

یا جابر العظم الکسیر

دنیای محدود ، نتوانسته بود تو را محدود کند و دست هایت را ببندد، سختی ها؛ پیش پایت رقمی نبودند ، هیچ سیم خارداری تو را پشت خودش نگه نمی داشت ، برای هر مکر دشمنی ، مکری بزرگتر داشتی برای هر تکی ، پاتکی،گرما و سرما و دور و نزدیک نداشت . هر جا حضورت را می طلبید حاضر بودی . هر جا درمانده و خسته و بی پناهی بود تکیه گاه و پناه بودی . دست هایت بدون مرز دستگیر بودندو وجودت عمود و تکیه گاه .

حالا... حالا  که دست هایت به آسمان رسیده ، حالا که از مکان و زمان گذشته ای و در لازمان و لامکان از احوال مان باخبری ، حالا که دل بی نهایت عزیزت عرش نشین است و به جایگاه ِ عند رب ات رسیده ای ، حالا چطور باور کنم که در هجمه ها برای مظلومیت مان سینه سپر نمی کنی ؟! چطور باور کنم که سکوت کنی و  دست روی دست بگذاری و دست هایم را نگیری!؟

 

 

۱۵ آبان ۰۱ ، ۲۲:۳۹

یا جابر العظم الکسیر

 

 

 

{...}

نشست و هر نفسم را

شمرد دانه به دانه

غمی که ماند و به جایت

مرا گرفت در آغوش

۳۰ مهر ۰۱ ، ۰۱:۰۸ ۰ نظر

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

ان الله یدافع عن الذین آمنوا

اللهم صلی علی فاطمة و ابیها و بعلها و بنیها و سر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک




دستی بر آر ...

وقتش رسیده که ما را دعا کنی ...



۲۸ تیر ۹۶ ، ۰۳:۳۷ ۰ نظر


اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

ان الله یدافع عن الذین آمنوا

اللهم صلی علی فاطمة و ابیها و بعلها و بنیها و سر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک



بیست و ششمین شماره هفته نامه خط حزب‌الله به روح پرفتوح سید شهیدان اهل اقلم شهید سید مرتضی آوینی تقدیم شده است.+




من تا مدّتها که روایت فتح پخش می‌شد، اصلاً شهید آوینی را نمی‌شناختم؛ ولی از مشتریهای همیشگی روایت فتح بودم. یعنی هر شب جمعه، حتماً می‌نشستم و این برنامه را نگاه می‌کردم. روی من تأثیر زیادی می‌گذاشت و می‌دیدم که این کلام چقدر اثر دارد. یک وقت همان جوانان آمدند پیش من (به نظرم مال جهاد بودند) من در همان جلسه گفتم: «این صدای نجیبی که اینها را بیان می‌کند، چیز خیلی جالبی است؛ این را نگهدارید.» خودش هم قاعدتاً در آن جلسه بود. کسی هم به من نگفت که «این آقاست.»

اما بعدها خودِ ایشان به من نوشت: «آن کسی که اینها را تهیه می‌کند، من هستم.» کسی که می‌خواهد چنین برنامه‌هایی بسازد، باید آن نجابت و معصومیت و استحکام و اطمینان به سخن را داشته باشد. گاهی حرفی را کسی می‌زند و حرف بزرگی است؛ اما پیداست که خودش اعتقادی به این حرف ندارد.

 امّا این صدا، آن صدایی است که بزرگترین حرفها را می‌زد و خودش اعتقاد داشت. مثلاً می‌گفت: «این جوانان ما، به راههای آسمان آشناترند تا به راههای زمین.» این را چنان می‌گفت که گویا راههای آسمان را خودش رفته، دیده و می‌داند که اینها آشناتر هستند! ما خیال می‌کنیم صدای جنگی باید صدای کلفت و نخراشیده‌ای باشد. امّا ایشان آن‌طور صدایی نداشت. صدایی بود معصوم و نجیب و درعین‌حال استحکامی ویژه داشت؛ در قالب نوشتاری قوی و هنرمندانه.

*امام خامنه ای حفظه الله
مصاحبه با تهیه‌کنندگان مجموعه روایت فتح
72/6/11
+


۲۰ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۰۵ ۰ نظر

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

ان الله یدافع عن الذین آمنوا

اللهم صلی علی فاطمة و ابیها و بعلها و بنیها و سر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک




»حدود آزادی ما را کسی جز خداوند نمی تواند تعیین کند. چرا که ما فقط می دانیم مردم چه دوست دارند و نمی دانیم که چه چیز به صلاح آنهاست .این فقط خداوند است که آگاه به مصالح بشر است.لذا در اسلام آزادی به مفهوم وسیع غربی آن مطرح نیست.بلکه دارای حدود و مرز معینی است


*شهید عبدالحمید دیالمه

۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۱۹ ۲ نظر

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

ان الله یدافع عن الذین امنوا

اللهم صلی علی فاطمة و ابیها و بعلها و بنیها و سر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک

چند وقت پیش

رفته بودند دیدار ِ مادرش

حالا نشست و در سرچ ِ بینگ نوشت آن هم به اشتباه شهید "امید ...

لینک ها یک به یک پشت هم نشست به نام ِ ...

میان صحن ِ یک سایت ، این میان ، نوایی هم دانلود شد

حال مدام در گوشش تکرار می شد

تکرار می شد

تکرار می شد

تکرار ...

و از نگاه اش

آه

آه

می ریخت ...

 

+

 

 

سیب ِ سرخی سر ِ نیزه است دعا کن من نیز ،

این چنین کال نمانم به شهادت برسم ...

 





۱۰ دی ۹۱ ، ۲۰:۳۱ ۰ نظر

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

ان الله یدافع عن الذین امنوا

اللهم صلی علی فاطمة و ابیها و بعلها و بنیها و سر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک


سید محمد حسینی بهشتی:

برادرها خواهرها عاشق شوید.

زندگی به عشق است.

مسلمان عاشق است.

عاشق ِ خداست.

 

آخرین باری که ازخانه بیرون آمد ، یک شنبه بود ؛ هفتم تیر . هم سرش داده بود برایش لباس نو دوخته بودند .قبای ِ کرم وعبای مشکی تازه اش را پوشید . چند روز بود که زمزمه می کرد :

درد ِ عشقی کشیده ام که مپرس

زهر ِ هجری چشیده ام که مپرس

گشته ام در جهان و آخر ِکار

دلبری بر گزیده ام که مپرس

موقع خداحافظی ، دست هایش را دور ِعزت الشریعه ، علی رضا و محبوبه گرفت و هر سه را با هم بغل کرد . بوی ِ گل ِ یاس می داد . علی رضا با تعجب به مادر نگاه کرد . با چشم هایش پرسید چرا امروز پدر این قدر عجیب خداحافظی می کند ؟

آن شب در دفتر حزب جلسه بود. بعد از این که کارهایش در دادگستری تمام شد ، رفت حزب ِ جمهوری . وقت ِ نماز بود . همه رفتند حیاط ، نماز بخوانند . پشت ِ سر ِ بهشتی ایستادند . مثل ِ همیشه که نماز می خواند ، چشم هایش را بست . رگ هایش برجسته شد و خون توی ِ صورتش دوید و صورتش را سرخ کرد .

نماز که تمام شد ، رفتند سالن تا جلسه را روشن کنند . قرار بود درباره گرانی صحبت کنند اما بعد از برکناری بنی صدر ، حالا مهم ترین مسأله ، ریاست جمهوری بود .

از او خواستند صحبت کند . چند دقیقه بعد صدایش در انفجار گم شد . صدایی که همه را به طرف ِ خیابان ِ سرچشمه کشاند.

اینجا +

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بهش می‌گفتند ؛ انحصارطلب، دیکتاتور، مرفه، پولدار.

دوستانش دوستانه گفته بودند چرا جواب نمی‌دهی؟ تا کی سکوت؟

می‌گفت: مگر نشنیده‌اید قرآن می‌گوید ؛  «ان الله یدافع عن الذین امنوا»
یعنی وظیفه من این است که ایمان بیاورم، کار خدا این است که از من دفاع کند. دعا کن من وظیفه خودم را خوب انجام بدهم. خدا کارش را خوب بلد است...

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

گواه :

هدف رو نویسی ِ کتاب نبود . اصلا اگر انگار دلت بهشتی نباشد اذن ِ نوشتنی از بهشتیان نیست ، پس دست های ِ این کمترین را چه رسد به این که میان ِاین چنین سپیده دمی از دم های ِ هوای ِ بهشتی ِ سید محمد حسینی بنویسد می گذارم خودش روایت کند خودش ببرد خودش بکشد . هم او که همیشه کنار ِ اسمش و کنار ِ شهادتش ، مظلومیت هم بود . 

خدا کند که درد ِعشق نیز با دل آن کند که با او ...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آه :

 +




  



۰۶ تیر ۹۱ ، ۱۹:۳۰


مِنَالْمُوْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ

فَمِنْهُم مَّن قَضَی نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ

وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا۱

چه خوش صید دلم کردیبنازم چشم ِ مست ات را

که کس آهوی ِ وحشی را از این خوش تر نمی گیرد

 بسم الله الرحمن الرحیم

مثل ِ تو که نامه ای به بهشت۲نوشتی من هم می خواهم نامه ای به بهشت بنویسم ... تو گیرنده ِ نامه ات شهید رضا مرادی بود و من البته خود ِتو !

یادت هست گفتی رضا جان کوچه دیگرتو را به یاد ندارد اما می داند که چیزی را فراموش کرده !؟و من در آغازین سال ِ دهه ی ۹۰ باید از کوچه و خیابان ! با تو چه بگویم ؟

من که جنگ را از زاویه صدای ِ دوشکاها و نور ِمنور ها و خمپاره ۶۰ ها که سر می برد و دست می برد و بوسه هایش همرزمان ات را بهشتی می کرد ندیدم ، من جنگ را با صدای ِ پُر درد ِتو و نفس های سوخته ِ جاری در روایت ِ فتح ات دیدم و شناختم

سید مرتضی جان !

چهره ات در قاب ِ عکس ِ حجله ایی۳که گرفته ای آن قدر آرام است کهشاید کسی دل ِ پُر درد ِ تو را حتی از چین های ِ پیشانی ات نخواند ولی من خیلی قبل تر از آن که خبر ِ شهادت ِ تو را روی ی بُرد ِ مدرسه ببینم تمام ِقافیه های ِ ناتمام ِدلم را به تو باخته بودم !


 

حال بیا به همان ِعهد ِنانوشته ِ که خود می دانی ، بیا به من بگو که این موویلا که ساعت ها پشت آن می نشستی چه بود اصلاً چه جاذبه ای بود که تو را از آن سوی ِ مرزها به این سو کشانید !؟

بگو جنس ِ دهلیز و بطن و آئورت ِ قلب ات چه بود که خدا بیلی را که می خواستی برایش بزنی ، از دستت گرفت و جایش به تو قدم و قلمی دیگر داد.

خودت که گفتی برای خدا بیل زدی نه بیل را برای ِ خدا زدی ، چه این درک ِ والای تو - در تقدم و تأخر واژه های ِ فقط همین سطر -زانوان ِ مرا پیش بصیرت ات خم می کند ، تو جهاد را از درون ِخودت شروع کرده بودی         تو ابراهیم جان ِخویش بودی ...

این بود که شد و بار یافتی که دست دراز کنی و با گرمی ِ نفس هایت لات و هبل های ِقلب ِمرا یک به یک بشکنی و باغ ِ دیگری در فراسوی مکان و زمان نشان ام بدهی و بگویی ام که هنگامه هنگامه ِ جهاد اکبر است.

تا بخوانم آن را که موسی ِ نبی سلام الله علیه آن وقت که به مبارزه فرعون ِ زمان خویش ، بیرون می شد

اِنّی ذاهِبُ اِلی رَبّی سَیَهدِین ِ

 

باید بگذارم این حاجیان ِ کعبه سنگ و چوبی را ، چون مولای ِمان حسین سلام الله علیه ، که نیمه ِ دیگر ِ حج اش را جای ِدیگری تمام کرد

سید مرتضی جان ! ببین آن سطرها را که مقابل ِضریح ِنورانی برادر ِ امام غریب به خون ِدل نوشتم،  در این شب به کجاها کشانده ای !؟

انگار باز از من دید ِدیگری بخواهی و دیدن ِدیگری !

 

نه هرگز خسته خواهم شد نه وامانده  ، حتی اگر دل شکسته و دل خون باشم و تن ها میان ِ ... تو خیال ات راحت و دل ات آرام ... من هنوز نفس می کشم حتی اگر ، سوختگی ِ بازدم ام مشام ِعده ای را بیازارد !

تو اما سطرهای ِاین نامه را چنان بخوان که رضای ات خواند . حنجره ی سوخته رو به خیال ِنورانی ات می گیرم و  هزار بار می خوانمت ... دریابش . +

 

لیلا اگر دل سوخته هم باشد

اما سیاوش روح اش را ،

از ورود ِبه آتش

باکی نیست


ـــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- در میان مؤمنان مردانى هستند که بر سر عهدى که با خدا بستند صادقانه ایستاده‌‏اند; بعضى پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضى دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلى در عهد و پیمان خود ندادند.

سوره احزاب آیه۲۳

+-۲

 +  -۳


سخنرانی حاج سعید قاسمی در مراسم بزرگداشت شهید سید مرتضی آوینی+





۰۱ مهر ۹۰ ، ۲۰:۳۰

این خاطره را اولین بار سال 1370 در کتاب "یاد یاران" منتشر کردم و مقام معظم رهبری، پس از خواندن آن کتاب، یک صفحه مطلب زیبا نوشتند.

1/3/1361 -جاده اهواز به خرمشهر

تیپ 8 نجف اشرف به فرماندهی سردار شهید "احمد کاظمی"

گردان 2 ثامن الائمه به فرماندهی "قاسم محمدی"

گروهان 1 به فرماندهی برادر "شاملو"

دسته 1 به فرماندهی شهید "امیر محمدی"

آفتاب هنوز مرخص نشده بود که سوار بر کامیون های ایفا، به طرف خط شلمچه حرکت کردیم. هوا دیگر تاریک شده بود. جاده خاکی سیاه را - که برای جلوگیری از بلند شدن گرد و خاک به هنگام تردد، روغن سوخته رویش پاشیده بودند - طی کردیم تا به خاکریز اصلی رسیدیم.

از کامیون ها پیاده شدیم و در ظلمات شب، پشت سر یکدیگر راه را تشخیص داده، خود را به خاکریز خط مقدم شلمچه رساندیم. آن جا که جلوتر از آن کسی نبود. از نظر آب، جیره خشک (نان خشک، بیسکوئیت، پسته، یک کنسرو تن ماهی و یک کمپوت) خود را ساختیم. یکی یکی و دوتا دوتا از خاکریز بالا رفتیم و به دشت روبه رو سرازیر شدیم.

تیربارهای دوشکا، دشت را نامنظم و پراکنده زیر آتش گرفته بودند. ضدهوایی شلیکا (چهار لول) زمین را سرخ می کرد و چتر آتشین بالای سرمان می کشید. پنداری آسمان سینه گرفته اش را صاف می کند. خاکریزها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتیم تا به جایی که امکان جلوتر رفتن وجود نداشت، رسیدیم. گلوله آر پی جی ای از بالای سرمان رد شد. ارتفاع خاکریز کم بود. سراسیمه به طرف سینه کش خاکریز رفتیم که با فریاد بچه ها و مشاهده سیم خاردار، دریافتیم کنار خاکریز، مین گذاری شده است.

میان ما و دشمن، تنها یک میدان مین فاصله انداخته بود.

در آن میانه، با خنده به یکی دوتا از بچه ها که در اردوگاه عقبه، نماز شب خوان های حرفه ای! بودند، گفتم:

- چی شده ... شما که در اردوگاه، توی نماز شب گریه می کردین و "اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک" سر می دادین ... حالا این جا دنبال جای امن می گردین؟

که یکی از آنها، آرام گفت:

- هیس س س ... حفظ جون در اسلام واجبه ... اگر الکی تیر و ترکش بخوری، شهید نیستی ...

یکی از فرماندهان تیپ، همراه بی سیم چی هایش، کنارمان نشسته بود. حواسم را شش دانگ به آن چه رد و بدل می شد، متوجه کردم. از قرار معلوم، و بنا بر اظهار بی سیم چی، بچه های تخریب نمی توانستند میدان مین را در مدت زمان تعیین شده، باز کنند و حداقل معبر را برای نیروها بگشایند.

با شنیدن این پیام، فرمانده، سرش را آرام رو به آسمان بلند کرد و یک دفعه خیلی تند گفت:

- چند تا از بچه ها داوطلبانه برن میدون مین رو باز کنند.

تنم به لرزه افتاد. آن چه را که از عملیات طریق القدس در بستان شنیده بودم، حالا باید می دیدم.

جلوتر از ما، گردان یک که از بچه های آذربایجان تشکیل شده بود، نزدیک به بریدگی خاکریز و به طرف میدان مین نشسته بود. پیام را که شنیدند، عده ای برخاستند. شاید بتوانم بگویم همه گردان شان.

زودتر از همه هم، همان هایی که می گفتند "حفظ جان در اسلام واجبه".

در آن سیاهی شب که تنها روشنائی اش گلوله های رسام و منور های کم عمر بودند، در زیر شلیک آر.پی.جی و خمپاره، کنترل کردن شان ساده نبود. آنان که صادقانه عزم شان را جزم کردند، خود را جلو کشاندند؛ جلوتر از بقیه. فقط دیدم از بریدگی خاکریز گذشتند و... انفجار پشت انفجار. صدای خمپاره نبود صدای خفیف و ملایم بود. می خواستم گریه کنم. می دانستم آن چه را می شنوم، صدای انفجار پیکرهای مطهر، بر روی مین ها و متلاشی شدن آنهاست.

نوبت به گردان ما رسید. هنوز منگ بودم. دسته ما جلو رفت؛ نه برای غلت زدن، که برای گذر از رنج آنان که پر کشیدند.

وارد معبر که شدم، بغض، خفه ام کرد. اشکم جاری شد. آر.پی.جی به دست ها شلیک می کردند و از روی اجساد شهدا می گذشتند. بدن ها تکه تکه و هر قطعه در سویی، در معبر، خودنمایی می کرد. پنداری آسمان با همه ستاره هایش در زمین خفته بود.

آر.پی.جی زن جوانی را دیدم که با شکم روی مین دراز کشیده بود. بدنش سوراخ شده و گلوله هایی که در کوله داشت، می سوختند. در زیر نور کم منور، آن گاه که گفتند همان جا داخل معبر بنشینیم، متوجه شدم لبانش تکان می خورد. با خود گفتم شاید آب می خواهد. سراسیمه و چهار دست و پا، خودم را به طرفش کشیدم. هنوز مو پشت لبش سبز نشده بود. سعی کردم بشنوم که چه می گوید. صدایش خیلی آرام بود و به گوشم نمی رسید. گوشم را دم دهانش بردم.

آخرین لحظات را سپری می کرد. صدای زیبا و آرامش در گوشم طنین انداخت. خوب که دقت کردم، دیدم بدون این که کوچک ترین آه و ناله ای سر دهد، آیات سوره حمد را با نفس می خواند.

- الحمدلله رب العالمین ... الرحمن الرحیم ...

خواند و آرام آرام سوخت.

جلوتر، عزیزی را دیدم که هر دو پایش بر اثر انفجار مین، متلاشی شده و به کناری افتاده بود. رفتم تا او را از زیر آتش دوشکا و تیربار که بی امان می غریدند، به کنار خاکریز منتقل کنم و به محل امن تری ببرم. هرچه اصرار کردم، اجازه نداد جابه جایش کنم. از این که توانسته بود چند مین جلوی پای بچه ها را منهدم کند، خوشحالی می کرد. دوستش که در کنارش بود گفت:

- وقتی رفت روی مین و یک پایش قطع شد، اسلحه اش رو عصا کرد و با پای دیگه رفت روی مین تا بهتر راه بچه ها رو باز کنه.

سعی کرد با مزاح و شوخی، به من روحیه بدهد. با لهجه شیرین آذربایجانی، درحالی که انگشتش را روی بینی می کشید، گفت:

- دلتون بسوزه، من می رم پیشآقا امام زمان!

با نگاه معصومانه ای گفت:

- ولی یه خواهش ازتون دارم... اونم اینه که وقتی به خرمشهر رسیدین، از طرف من اون جا رو زیارت کنین.

به آرامی، شهادتین را بر لب جاری کرد و درحالی که چشمانش از نور منور برق می زد، با لبخندی زیبا، رو به آسمان، نقش بر زمین شد...

نویسنده : حمید داودآبادی

منبع : سایت تبیان

در عاشقی گریز نباشد ز ساز و سوز

استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم...





۲۵ بهمن ۸۹ ، ۲۰:۳۰


"اردوی جنوب نه قسمت است و نه لیاقت، بلکه دعوت است، دعوتی از جانب شهدا"


راهیان نور دیگر در این سال‌ها و به مدد تلاش‌های شبانه روزیحاج حسینو تیمش، به یک جریان فرهنگی جدی و بزرگ در کشور تبدیل شده است.


یکتا، راهیان نور را یک جریان خودجوش ومردمی می‌داند که از سال‌های اولیه پس از جنگ شکل گرفت. "در سال‌های بعد از جنگ خانواده‌های شهدا و رزمندگانی که از جنگ باز مانده بودند، برای تجدید خاطره و زیارت مقتل شهدا به این مناطق سفر می‌کردند، ولی به این شکل که ارودیی در کار باشد نبود. گاهی یک مسجد یا دانشگاه تصمیم می‌گرفت سری به این مناطق بزند."

او تفحص شهدا و تشییع شهدا در شهرها را نقطه عطفی در حرکت راهیان نور برمی‌شمرد." پس از جدی شدن تفحص شهدا و تشییع شهدا در شهرها، یک اقبال گسترده و جدی در کشور برای حضور در مناطقی که شهدا از آنجا تفحص می‌شدند به وجود آمد. این سرآغازی بود بر حضور جمعیت‌های چند هزار نفری در مناطق عملیاتی که عمدتا در ایام تعطیلات نوروز و منتهی به این ایام شکل می‌گرفت. یگان‌های بسیج، سپاه و ارتش هم که در آن مناطق مستقر بودند، به صورت خودجوش و بدون سازماندهی قبلی،  هرکدام با برقرار کردن ایستگاه‌هایی به استقبال از این کاروان‌ها پرداختند."


حاج حسین یکتا اما دو اتفاق را موجب جهش در این اردوها و تبدیل شدن آنها به یک جریان عظیم فرهنگی در کشور می‌داند." با حضور سردار باقرزاده در بنیاد حفظ آثار و ارزش‌های دفاع مقدس، ستاد راهیان در سال 81 به صورت رسمی تاسیس شد که مسئولیت سازماندهی و ترویج این حرکت عظیم را به عهده گرفت." و ناگفته پیداست که شکل گیری این ستاد در سال‌های پایانی دولت اصلاحات و در زمان هجمه اصلاح طلبان به ارزش‌های جهاد و شهادت، جهشی بود برای تجمیع نیروهای وفادار به این ارزش‌ها و تجدید روحیه آنها.



اماحاج حسین یکتاکه به عنوان یک بسیجی ساده از روز اول تشکیل این ستاد مسئولیت راه اندازی آنرا بر عهده گرفت،


زحمات شبانه روزیحسین یکتاکه امروز دیگر برای اکثر جوانان اردوی جنوب رفته یک چهره آشناست، سبب شد تا اردوهای جنوب در قالبی متمرکز و هعاهنگ خدمات بگیرد و امروز دیگر به یک برنامه ثابت سالانه در برنامه‌های دانشگاه‌ها، مساجد و بعضا مدارس تبدیل شود. اردوهایی که بیش از اینکه سیاحت بیابان‌های خشک و بی آب و علف طلایه و هویزه و اطراف آبادان و فکه باشد، سیر وسلوکی است در اخلاق و منش شهیدان و غبطه از جاماندگی و شوق برای رسیدن.

حاج حسین یکتاکه در این سال‌ها مانند همرزمانش در گمنامی و بی نام و نشان هدایت این حرکت بزرگ را برعهده داشته است را بی شک می‌توان یکی از تاثیرگذارترین چهره‌های فرهنگی سال‌های اخیر در کشور برشمرد.



خلاصه شده از سایت ِ رجانیوز







۱۹ بهمن ۸۹ ، ۲۰:۳۰
عبدالرزاق شیخ زین الدینی
پدر شهیدان مهدی و مجید زین الدین  به دیار باقی شتافت.
پدر شهیدان زین الدین پس از تحمل مدتها بیماری در سالروز شهادت دو فرزند شهیدش به دیار باقی شتافت.

به گزارش خبرنگار مهر در قم،

عبدالرزاق شیخ زین الدینی پدر شهیدان مهدی و مجید زین الدین همزمان با سالروز رحلت پیامبر عظیم الشأن اسلام و شهادت امام حسن مجتبی (علیه السلام) ظهر چهارشنبه دعوت حق را لبیک گفت.


مرحوم زین الدینی که مدتها در بستر بیماری بسر می برد در بیمارستان ولیعصر(عجل الله تعالی فرجه) قم به دیار باقی شتافت.

وی از انقلابیون دوران سیاه شاهنشاهی بود که خدمات ارزنده ای در قالب شرکت در گروه های مردمی به انقلاب اسلامی ارائه کرده و حتی مدتی از عمر خود را در تبعید بسر می برد.



شهید مهدی زین الدین فرمانده لشکر 17 علی بن ابیطالب(علیه السلام) همراه برادر شهیدش مجید (که مسئول اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشکر علی‌بن ابیطالب(علیه السلام) بود) در 27 آبان سال 63 همزمان با 28 صفر جهت شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت حرکت می‌کنند. در آنجا به برادران می‌گوید: من چند ساعت پیش خواب دیدم که خودم و برادرم شهید شدیم!

موقعی که عازم منطقه می‌شوند، راننده‌شان را پیاده کرده و می‌گویند: خودمان می‌رویم. حتی در مقابل درخواست یکی از برادران، مبنی بر همراه شدن با آنها، برادر مهدی به او می‌گوید: تو اگر شهید بشوی، جواب عمویت را نمی‌توانیم بدهیم، اما ما دو برادر اگر شهید بشویم جواب پدرمان را می‌توانیم بدهیم.



فرمانده محبوب بسیجی ها، سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبهه‌ها و شرکت در عملیات و صحنه‌های افتخارآفرین، در درگیری با ضدانقلاب شربت شهادت نوشید و روح بلندش را از این جسم خاکی به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارش ماوی گزیند.


منبع :سایت تابناک


" سلام مسافر ! امروز تازه شنیدم ، و چقدر زود دیر می شود سلام ما را برسان ای آسمانی به مادرت ، به افلاک نشینان ...بگو به رسم محبت همیشگی ِ ی چهره ی مهربان و آرام َ ت که

عجیب دل تنگیم ... عجیب "




۱۳ بهمن ۸۹ ، ۲۰:۳۰