روزی رُخش ببینم ...
گفت : به دنیا برو و دو چیز بیاور:
اولی آنچه که " من ندارم"
دوم آنچه که برای تو
"بهترین" است...
با دو علامت سوال فرود آمدم ؟؟
همه
جا را گشتم ... از قصر پادشاهان گرفته تا قعر اقیانوسها و.....
.....بلاخره روزی باز گشتم.
●گفت : سفر چطور بود ؟ راستی از بازار
دنیا چه خریدی ؟ سوغاتی چه آوردی ؟
عاشقانه تر از همیشه ، با نگاهی خیس
تر از باران بهار ، نگاهش کردم
دوست داشتم روی ماهش را ببوسم
دوست داشتم مرا در آغوش بگیرد و
نوازشم کند
و تا صبح قیامت از سفر سختم برایش
بگویم و بر شانه هایش بگریم
اما....!
....دستان عطر آگین به گل عشق را جلو بردم!
هر دو مشتم را باز کردم ، پُر از خالی
بود
نگاهم کرد .... لبخند زد و گفت:
فَتبارکَ الله اَحسنُ الخالقین
او " نیاز " نداشت که من
دست خالی پر از نیازم را برایش آوردم
و بهترین توشه " تقوا " بود
، که من از زمین هیچ بر نداشتم
و با دلی عاشق تر از همیشه بازگشتم
.
این جان عاریت که بر حافظ سپردهِ دوست
روزی رُخش ببینم و تسلیم وی کنم