دوستت دارم
شبی وقت مناجات شیطان بر وی ظاهر شد و گفت:
بیچاره ! سی سال است ترا می بینم او را می خوانی اما ندیده ای جوابی به تو بدهد.دیگر این خواندنت برای چیست؟
نه الهامی ... نه آگاهی بر غیبی ... نه مکاشفه ای ... نه کرامتی...
این یعنی او ترا نمی خواند.
مرد
لحظه ای تردید کرد و مناجات خویش قطع نمود و قبول کرد که اگر قرار بود
عنایتی از سوی حضرت ربوبیت میشد تا حال یکبار شده بود پس من جایگاهی ندارم و
تنها به خودم زحمت میدهم.
رنج تشنگی و گرسنگی و عبادات و ریاضات و....
رفت و خوابید.
فرشته ای بر او ظاهر شد و گفت:
هان ... امشب صدایت را نشنیدیم؟
مرد گفت:
این همه خواندم و شنیدی چه گفتی؟
فرشته خندید و گفت:
خدا
سلام رساند و گفت ای بنده من ،این آمدنت و به نماز ایستادن و به سجده رفتن و
به دعا ایستادن همه به خواست من بود و پاسخی بود بر خواندن تو .
من ترا برای خودم می خواستم نه برای چیزی دیگر...
مرد بیدار شد و دانست آنچه که در این سی سال بر وی گذشته بود از حال دعا و نماز تنها عنایت حق بود و بس.