خدمتگزار
یا جابر العظم الکسیر
•حالا دقیقا یک ماه گذشته از شهادت تا ولادت. شمع روشن لرزانی که آخرین کورسوی امیدش خانه ی تو بود. زائر خوبی نبودم .فرزندی که مغلوب ،خسته و بلاناصر در شهری غریب ، به خانه پدری رسیده بود ،نه فقط پدر که ولی و تنها شاهدش.گرچه همه اش شکوه و شکایت می کرد و فکر قلب مهربانت هم نبود . بعد از آن اما بارها از خدا خواسته ام به تو از حالم خبر ندهد .
•حالا دقیقا یک ماه گذشته از شهادت تا ولادت...
دلم میخواست گوشی ام را خاموش کنم و تا هر جا که خیابان امتداد دارد بروم ولی باز هم فکر آواره شدن دل او بودم."هیچ کس ، جز آن که دل به خدا سپرده است ، رسم دوست داشتن نمی داند .."
مرا می شناختی که خواستی خودم در حضورش و از زبان خودش بشنوم . می دانستی غیر این باشد هرگز آن کلمات را از جانبش باور نمی کنم،هرگز برای ابد نمی روم برای آخرین خواسته اش. من این دشنه را از قلبم بیرون نکشیدم تا هرگز فراموش نکنم تا هرگز برنگردم حتی اگر همیشه این چشم ها به خون نشسته باشد.دنیای خدمتگزارت آباد و خاطرش آسوده!
بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت
سر خم می سلامت شکند اگر سبویی
شاید که این محبت، امانت و امتحانی بود وگرنه که مرام تو نیست که هدیه ات را پس بگیری.که می داند؟ شاید هم من امانتی بودم که تو، از او پس گرفتی !
دلتنگت هستم . آیا باز اذن دیدار می دهی؛ به فرزند ناسپاسی که شرط ادب نگاه نداشت و قلبت را آزرد، به دل شکستگی و بی پناهی اش رحم می کنی ؟!
راستی عیدتان مبارک.
حالم خوب است!
بخت یار من است و چشمانم
بار ِ دیگر سپیده دمان را به تماشا نشستند.
آه ای روشنایی محض
ای نور
ای نقطه ی نورانی چشمانم
چون پلک گشودم
دلم را روشن کن
چون سپیده دمانت...*
*معصومه صابر