یا جابر العظم الکسیر
دنج ترین جای ممکن در انتهای سالن را انتخاب کردم برای نشستن.
همین که نشستم؛ نامت روی پرچم صورتی رنگ، قاب چشمانم را پر کرد آنقدر پر که از قاب چشمانم سرازیر شد.
یاد دیدارم با حضرت ماه افتادم... آن وقت که بعد از رفتن آقا و فرو نشستن اشک ها سرم را بلند کردم و تازه پرچم متبرک به نامت را بر روی دیوار مقابل دیدم.
حضرت بابا علیه السلام دلتنگم برای شما. سخت دلتنگ. نمی دانم آیا سخت را می توان با دلتنگ جمع بست؟ می شود که تمام صفت های اینچنینی را از حال دلم ،کم کنید، می شود که ببینم و ببینید که در سایه سار قامت شما ایستاده ام در مرکزی ترین حاشیه امن ِ حیات طیبه،کرانه لازمانی ترین لامکان؟
گرچه خیلی دلتنگ می شوم برای همه هدیه های قشنگی که دوست داشتن شان را به قلب کوچکم هدیه کردید.دلم میخواهد تعریف کنم تعریف ناشدنی های این روزها را،اما اینجا واژه ها بسیار قاصرند.
اندکی بنشینید حضرت بابا تا با شما بگویم چطور خداوند جان مرا از روزهایی چنین سخت عبور داد. بنشینید تا بگویم من بهانه های قشنگ خدا را برای گره زدنم به دنیا می بینم دست هایش را که روی قلبم می گذارد و در گوش دلم می گوید: دوام بیاور...
من دنیا را با شما اینطور می خوانم
اینطور زندگی می کنم
ممنون که به هر طرفی رو کنم شما زودتر از خودم آنجایید
یا من له فی ارض قلبی منزل
نعم المراد الرحب و المستربع
ای کسی که بر سرزمین قلب من ، حکومت می کنی
این عرصه برای تاخت و تاز عشق تو
عرصه ای فراخ و در خور است.
قصیده ابن ابی الحدید در مدح مولا علیه السلام