بینی و بین الله

بینی و بین الله

و کفی بالله شهیدا بینی و بینکم.
و این بس که خداوند گواه است...
سوختن بهای ِ قرب است و چنین سوختنی را جز به پروانه گان بی پروای ِ عشق نمی دهند . آن که آتشی بر دل ندارد کجا می تواند بال در آتش بگشاید. «شهید سید مرتضی آوینی»

قدم گاه

پربیننده ترین مطالب

زاویه دید

جمعه, ۴ فروردين ۱۴۰۲، ۰۷:۵۷ ب.ظ

یا طبیب من لا طبیب له

 

خب اگر فشار کسی خوب هم باشد با ایستادن در معطلی بسیار زیاد داروخانه مسلما فشارش پایین می آید حالا وای به حال بیماری که فشارش پایین هم باشد. دلم میخواست بروم به دکتر بگویم لطفا این نیم کیلو سرم را وصل کنید تا بتوانم این همه بایستم که سرم تجویزی شما را بگیرم.
بعد هم دارو به دست با چشمانی که سیاهی می رفت، باید می ایستادی پشت دستگاه خود دریافت که نوبت می ستادندی و وجه دانه دانه سرم و امپول ها را جداگانه کارت می کشیدی
تزریق عضلانی، تزریق وریدی، سرم تراپی، تزریق داخل سرم.
هنوز هم نفهمیدم بیمار بیچاره که خون در بدنش نمی چرخد چطور باید این همه سلسله مراتب را برای پذیرش شدن طی کند.
و اما بعد ؛ پیدا کردن رگ بیمار آن هم توسط پرستاری که چنان مصرانه سوزن را در رگ نازکتر از سرسوزن فرو می کرد که انگار قرار بود معجزه ای در این نبرد نابرابر رخ بدهد. آخرسر هم، سر سوزن را مثل شمشیر از نیام دستانم بیرون کشید و مظلومانه گفت: ببین خیلی بزرگه، رگت اما ضعیفه زود پاره میشه. انگار از اول من حکم کرده بودم که الا و بالله که همین سرسوزن را باید در این رگ ها فرو کنی.
 الحمدلله راضی شد به سِحرِ آنژیوکت سرم را پشت دست بزند و مرا از شر تزریقات خودش برای دقایقی خلاص کند.
اما دو دقیقه بعد با ۴سرنگ مجهز برگشت همه را مثل مهماتی قیمتی کنار دستم گذاشت و گفت:  مراقبشان باش پیش خودت باشد که با آمپول های بقیه مریض ها قاطی نشود. مثل اینکه درمانگاه زیر رگبار آتش و خمپاره باشد و هر لحظه احتمال کن فیکون شدنش برود.

پرستار تخت کناری که سرم بیمارش را به سلامت زد سرک کشید و با تعجب گفت: این همه آمپول برای کیه؟!
خب جوابش اظهر من الشمس بود من که نمیتوانستم با سرم پشت دست رفته باشم و آمپول و سرنگ های تخت های مجاور را به جیب زده باشم. خب تعجبش هم به حق بود ۴ تزریق در آن واحد برای یک بیمار؟؟ چرا ؟؟؟؟

و آرام آرام رسیدیم به تزریق  پنی سیلین که چون داروخانه نمره ۸۰۰ ش را نداشت دکتر جان نمره یک م و دویست را نوشته بود.
بله من از هم از خردسالی می دانستم که پنی سیلین بدون تست تزریق نمی شود خب آن پرستار سلاخ چرا نمی دانست نمی دانم.
پرستار متعجب که آنژیوکت را بیرون کشید گفت حالا آمپول و کیف و موبایلت را بردار برو دنبال درخواست تست پنی سیلین...
نمی دانم چرا اسم درمانگاه را درالشفا گذاشته بودند؟! 
با دو دست مجروح همه وسایل قید شده را هم برداشتم و راهی شدم و جالبتر تستش بود یکی زد و رفت و دیگری هم ...
آخر یک دست و یک پنی سیلین چند تا تست میخواست؟! گفتم آخر یکبار تست شده که. او هم مثل اینکه اتفاق خاصی نیفتاده گفت: عه خب باشه،
حالا برو تستت رو به دکتر نشان بده که تایید کند.چرا نمی شد دو دقیقه امان بدهند سرم جذب بدن بیمار بشود. بله در آن قسمت از کره زمین ،بیمار باید آنقدر بدود که به این نتیجه برسد که تا وقتی سرپا هست و جان در بدن و خون در رگ دارد زحمتش مساویِ رحمت نیست و باور کند قوی تر از آن است که بیماری به زانو درش بیاورد!

با این حال من که فکر می کنم گروهی معاند در قالب پرستار در آن درمانگاه مرا شناسایی کرده بودند و به هر دری می زدند که من به نماز جمعه ی حرم نرسم.اذان که می زد سرم هنوز پشت دستم بود. تمام مراحل زدن آمپول ها و پنی سیلین و رفتن تا گیت و بازرسی هم امام جمعه محترم در حال سخنرانی ... تجدید وضو وصل شد به شروع نماز، دیگر همه اش به دو گذشت ، خدایی بیمار دل شکسته ی مجروح به این فرزی...
رسیدم به درب جمهوری که دو خادم بسته بودندش اما معجزه فقط معجزه شما که خادم گفت: بفرمایید برای شما باز است و من تا صف نماز و رسیدن به قنوت نماز فقط دویدم...
خب کجا بود آن رفیق شفیق که می گفت تا تو راه بیای کارهامون همه می مونه.من در درون خودم دو پر برای روز مبادا دارم وقتش برسد پرواز هم بلدم !
بعله و به همین مبارکی نماز جمعه هم خوانده شد.
تا چشم معاندین کور شود ... بشمار !

 

.*نه برای صحن، نه برای رواق ،نه برای چای و نقاره خانه ،...برای خودت خیلی خیلی دلتنگم....

.*  هم برای صحن،هم برای رواق،هم برای چای و نقاره خانه...هم برای هر چیز که عطر تو را بدهد خیلی خیلی دلتنگم....

۰۲/۰۱/۰۴