بینی و بین الله

بینی و بین الله

و کفی بالله شهیدا بینی و بینکم.
و این بس که خداوند گواه است...
سوختن بهای ِ قرب است و چنین سوختنی را جز به پروانه گان بی پروای ِ عشق نمی دهند . آن که آتشی بر دل ندارد کجا می تواند بال در آتش بگشاید. «شهید سید مرتضی آوینی»

قدم گاه

پربیننده ترین مطالب

یک چشم پر از قلب

دوشنبه, ۵ تیر ۱۴۰۲، ۰۵:۳۱ ب.ظ

یا طبیب من لا طبیب له 

هنوز ساعت هشت نشده بود که زنگ تلفن به صدا درآمد.دست دراز کردم و گوشی را برداشتم.ناشناس بود اما حدس می زدم برای چه کاری باشد. سرم هنوز درد می کرد،صدای گوشی را قطع کردم که سعی کنم دوباره بخوابم. این بار صدای پیامک آمد، حدس زدم همان بنده ی خدا باشد.
گوشی را دوباره برداشتم. پیام داده بود برای تحویل گرفتن خرماها بیایید. فکر کردم پنج جعبه خرما که دیگر این حرف ها را ندارد.
برخلاف دیشب ،هوای صبح گرم بود. خورشید نورش را از لای توری به داخل کشیده بود.نه حوصله داشتم نه توان و نه دلم میخواست بیدار شوم. از ترس اینکه دوباره زنگ بزنند جواب پیامک را دادم و به اکراه بیدار شدم و به زحمت یک ساعت و نیم بعدش راه افتادم.جای پارک در نزدیکی نبود ،دورتر پارک کردم و با خودم فکر کردم پنج جعبه خرمای کوچولو که دیگر زحمتی ندارد.
بعد از تحویل دادن گوشی، رفتم اتاق معاون. چقدر هم خنک بود.با احترام بفرما زدند و چای تعارف کردند.آقای میانسال مهربان در حالی که از جایشان بلند می شدند گفتند: پایین گرم است شما زیر خنکای کولر بنشینید من می روم از پایین ،بسته ها را می آورم. بعد پرسید: ماشین دارید؟
باز فکر کردم خب پنج تا جعبه کوچک خرما ، ماشین داشتن نمی خواهد.
آقای مهربان گفتند مشکلی نیست توی دو تا پلاستیک برایتان می گذارم.

وقتی پلاستیک به دست برگشت و از نازکی پلاستیک جعبه های قشنگ و بزرگ خرمای کباکب رو دیدم،چشمانم قلب قلبی شد و حالم  خوش شد پلاستیک ها را برداشتم که قلب قلبی ترین خبر ممکن در آن لحظه را هم شنیدم : مرغ هم می دهیم. برای غدیر پخت دارید؟
وای که چقدر مراقبت کردم که قلب هایی که می دویدند توی چشم هایم اتاق معاونت را قلب باران نکنند.
دیگر سرم سنگین نبود، گرفتگیِ قلبم گم شده بود و خون در رگانم بشکن و بال می زد.
به راستی که
شما بی نهایت خوب می دانید چطور حال مرا خوب کنید!

الحمدلله کما هو اهله

و انا لا احبک فقط
ولکنی أؤمن بک
کما یؤمن الاصیل بالوطن ..


•غسان کنفانی

۰۲/۰۴/۰۵